امير عليامير علي، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

امير علي نفس مامان و بابا

پست 26

ديروز بابا بيرون كار داشت...ماه رمضون هم هست و منم كه روزه داشتم...هوا هم گرم ...تو هم كه نق ميزدي به جونم...به خاطر تو حاضر شدم بريم بيرون تا حال و هوات عوض بشه...ولي تو هنوزم بداخلاق بودي...روي پام نمينشستي و همش تو بغلم ميچرخيدي...خيلي سخته نگهداريت...لپاتم كه سرخ شده بود از گرما ...آخرش هم بسكه خستم كردي ،گذاشتمت روي صندلي راننده بشيني و يه بسته بيسكوييت هم از داخل داشبورد برداشتم و دادم دستت... امروز هم موقع ادان صبح بيدار شدي و تا يك ساعت بعدش يه لحظه مي خوابيدي باز بيدار ميشدي گريه ميكردي...حدسم اين بود كه نكنه دل دردي...بهت شربت گريپ ميكسچر دادم كه نصفشم ريختي رو صورتت...آخه اخيرا خيلي لجباز شدي قطره هاتو به زور بهت ميدم...آخرش رو ...
31 تير 1392

پست 23(آتليه)

پسرم پنجشنبه ساعت 6 نوبت اتليه داشتي... ساكت بودي ولي حوصله نداشتي...از ساعت 3 كه شير خورده بودي، چند بار خواستم بهت شير بدم ولي نخوردي...اونجام كه رفتي هم خوابت ميومد ، هم گشنه بودي... بخاطر همينم هرچي باهات حرف ميزديم و بازي ميكرديم نمي خنديدي و خيلي جدي به ما نگاه ميكردي ...خانم عكاس خيلي باحوصله بود...چون مي دونه كه عكس گرفتن از شيطون كوچولوي من كار سختيه و افتخار نميده كه عكس بگيره! خانم عكاس ميگفت ژست هات خيلي خوبه ولي عكسي ميخواست كه صورتت زياد جدي نباشه...يه دست لباس ديگه هم برات برده بودم كه اونجا برات عوض كردم با اونم عكس گرفتي...ولي نظر عكاس اين بود كه بدون لباس بهتره... بنابراين با اجازه لختت هم كرديم! با دو تا لباست و بدون لبا...
30 تير 1392

پست 25 (واكسن)

امروز ساعت 8 از خونه زديم بيرون چون ماه رمضونه ساعت كارم از هشته...با بابا رفتيم بهداشت تا واكسن 6 ماهگيتو بزنيم...اول بهت قطره فلج اطفال دادن...لباتو روي هم محكم كرده بودي و نميزاشتي كارشونو بكنن...بعدم خانومه گفت چقدر لجبازه! ...روي تخت كه دراز كشيدي با دستات همه ي لوازمشونو جابه جا كردي...من و بابا هم از دستت ميگرفتيم...آخرش هم كلاهتو دادم دستت تا بازي كني...بعدش بابا پاهاتو گرفت و واسنتو زدن...جيغت رفت هوا ...چقدر دلم ميگيره با گريه هات...اشكات در اومد...هنوز گريت تموم نشده بود كه واكسن بعدي رو روي اون پات زد...بابا سريع بغلت كرد و بردت بيرون...به در بهداشت نرسيده بودي كه گريت بند اومد...قبلش قطره استامينوفن هم بهت داده بودم...ايشالا كه...
29 تير 1392

پست24 (مدل خوابيدن)

پسر گلم شبي نيست كه شما بخوابي و من و بابايي قربون صدقت نريم...اينقدر تو خواب نازي كه دوست داريم اينقدر بوست كنيم و تو بغلمون فشارت بديم كه بيدار بشي....اميرعلي تو نفس مني...ايم عكسات ...
27 تير 1392

پست 22

ديروز وقتي ميخنديدي دندونات ديده ميشد...چقدر بانمكتر شدي مامان جون...از دندونهاي كوچولوت عكس گرفتم ... ولي خيلي دوست داشتم وقتي ميخندي عكس ازت بگيرم...چكار كنم كه تا ميفهمي ميخوام ازت عكس بگيرم... با فلاش دوربين..چهرت كاملا عوض ميشه...متعجب نگاه ميكني.. اينم مكست: ...
20 تير 1392

پست 21

پسر گلم ماماني سلام...خوبي؟ ديروز خيلي بد قلق شده بودي پسركم...همش گريه ميكردي و اشك ميريختي ...شيرم نمي خوردي...هر كارم كه ميكردم ساكت نميشدي...بابايي هم بيرون بود و من و تو توي خونه تنها بوديم...خيلي ناراحت شدم ...منم شروع كردم به گريه... توي بغلم جلوي اينه بودي... و زل زده بودي به من كه داشتم گريه ميكردم و باهات حرف ميزدم كه ماماني دردت چيه ؟ چرا مامانو ناراحت ميكني؟پوشكتو عوض كردم...واست سوپ درست كردم و دادم خوردي... برات اسباب بازي هاتو آوردم...آهنگ هاي كودكانه واست گذاشتم ولي تو همچنان نق ميزني و گريه ميكني... ولي آخرش ديگه تصميم گرفتم از راه ديگه وارد شم ...برق ها و تلويزيون رو خاموش كردم... و دستاتو مثه وقتي كه كوچولو بودي و قنداقت م...
19 تير 1392

پست 19(اولين گوشت خوردن!)

پسر گلم تو پست قبلي نوشتم كه دندون در آوردي الهي فداش بشم...به فاصله ي دو روز دومين دندونتم از فك پايين نيش زد...حالا دو تا مرواريد براق داري... ديروز واست سوپ ماهيچه درست كردمو گذاشتم گوشتش حسابي بپزه و له بشه...بدون هيچ نمك و ادويه اي خيلي خوشمزه شده بود...تو هم خيلي با اشتها خوردي هم بعد از ظهر بهت دادم هم شب...مي ترسيدم دل درد بگيري آخه تا حالا خود گوشتو بهت نداده بودم و فقط ابشو با سوپت مي خوردي ولي دل درد نگرفتي...خوشحالم كه بدغذا نيستي اميدوارم هميشه همينطور بموني.ميدوني وقتي گرسنه باشي و شير بخواي و البته اون لحظه خوش اخلاق باشي چكار ميكني؟ (چون اگه بداخلاق باشي گريه ميكني واسه شيرت)....مثه بچه گربه ها صورت مامانو ليس ميزني...جوري...
15 تير 1392

پست 17

پسركم امروز ماماني نمي تونه شما رو نگه داره... زنگ زد كه يكي از فاميلها فوت كرده و ساعت9 بايد بره تشييع جنازه...خوبه باباجون امروز تعطيله...منو رسوند بيمارستان و شما برگشتين خونه...چند دقيقه پيش پيامك زدم حالتو پرسيدم ميگه خوبي فقط يكمي نق ميزني...الان بابا خبر داد كه خوابيدي خداروشكر...خدا كنه با باباجون بموني پسر گلم و اذيتش نكني... ديشب رفتيم هاپيرماركت شوهرخاله ي مامان خريد كنيم...اين خرسي رو هم واست خريديم...بنده خدا بابتش بهمون 10 تومن تخفيف داد!!!خيلي دوسش داري...     ...
11 تير 1392

پست 15(اي كاش زمان متوقف ميشد!)

پسر عزيزم ...باورم نميشه كه اينقدر بزرگ شدي...روز به روز و ذره به ذره ...جوري كه ما حس نكرديم...اگه دقيق بخوام بگم امروز 4 تيرماهه و تو 5 ماه و 10 روزه هستي...خيلي شيرين شدي ...دوست دارم هميشه همين اميرعليه كوچولو و بامزه ي من باقي بموني...انگاري ميترسم بزرگ بشي و همش بري پي بازيه خودت و ديگه به مامان احتياج نداشته باشي...خلاصه اينكه از الان دلم واسه اين سني بودنت تنگ ميشه!الان اسمتو كه صدا ميزنيم برميگردي دنبال صدا ميگردي...شبا وقتي گرسنه ميشي به يه پهلو ميشي و دهان كوچولوتو باز ميكني و دنبال شير ميگردي...شبا صدبار بايد سرتو روي بالشت بزارم...چون يا مياي پايين و يا هم سرت ميفته پايين بالشت...بعضي وقتا هم پتو رو ميزني كنار...كه دوباره مي پوش...
11 تير 1392