پست 26
ديروز بابا بيرون كار داشت...ماه رمضون هم هست و منم كه روزه داشتم...هوا هم گرم ...تو هم كه نق ميزدي به جونم...به خاطر تو حاضر شدم بريم بيرون تا حال و هوات عوض بشه...ولي تو هنوزم بداخلاق بودي...روي پام نمينشستي و همش تو بغلم ميچرخيدي...خيلي سخته نگهداريت...لپاتم كه سرخ شده بود از گرما ...آخرش هم بسكه خستم كردي ،گذاشتمت روي صندلي راننده بشيني و يه بسته بيسكوييت هم از داخل داشبورد برداشتم و دادم دستت... امروز هم موقع ادان صبح بيدار شدي و تا يك ساعت بعدش يه لحظه مي خوابيدي باز بيدار ميشدي گريه ميكردي...حدسم اين بود كه نكنه دل دردي...بهت شربت گريپ ميكسچر دادم كه نصفشم ريختي رو صورتت...آخه اخيرا خيلي لجباز شدي قطره هاتو به زور بهت ميدم...آخرش رو ...
نویسنده :
مامان
10:41